مرد پرنده که فهمیده بود اگر هرچه زودتر راه حلی برای این مشکل پیدا نکند این هیولا سیاره اش را نابود میکند پس اسلحه ای ساخت که می توانست این نیرو و مرد حفار را جدا کند او نتوانست برای مرد حفار کاری کند.
پس نیرو را در ده شیشه ذخیره کرد تا دوباره ان هیولا را کامل نشود و فردای ان روز تا جایی که می توانست برای نابودی نیرو تلاش کرد ولی غیر ممکن بود زیرا مقدار نیرو بسیار زیاد بود.برای همین آن را در گوشه ی خانه اش مخفی کرد... .
در زمان قدیم،مردی ا ستثنایی در سیاره ی دیگر زندگی می کرد که بال هایی در کمر خود داشت و نام او به همین دلیل مرد پرنده بود.او دستگاهی اختراع کرده بود که می توانست انسان را با اشیا ترکیب کند.یک روز،مرد حفاری پیش او رفت تا بر روی دست او یک مته نصب کند.مرد پرنده گفت:(باشه؛این کار را برای تو انجام میدهم.) و برای استراحتی کوتاه به گوشهای رفت...
ادامه مطلب ...