داستان های من

داستان های یک نویسنده ی کوچک

داستان های من

داستان های یک نویسنده ی کوچک

مرد پرنده (قسمت نخست)

در زمان قدیم،مردی ا ستثنایی در سیاره ی دیگر زندگی می کرد که بال هایی در کمر خود داشت و نام او به همین دلیل مرد پرنده بود.او دستگاهی اختراع کرده بود  که می توانست انسان را با اشیا ترکیب کند.یک روز،مرد حفاری پیش او رفت تا بر روی دست او یک مته نصب کند.مرد پرنده گفت:(باشه؛این کار را برای تو انجام می‌دهم.) و برای استراحتی کوتاه به گوشه‌ای رفت...  

 و مشغول نوشیدن قهوه شد.

در این هنگام،پسرش به سراغ دستگاه رفت و برنامه ریزی آن را تغییر داد.مرد پرنده (که در هنگام خوردن قهوه بود) دکمه روشن شدن دستگاه را زد و دستگاه شروع به کار کرد.مرد حفار تبدیل به هیولایی شد که بیشتر از میلیون ها دست داشت و بدتر از آن:هر دستش یک اسلحه‌ی بسیار خطرناک و مرگ‌بار بود.

مرد پرنده خواست او را به حالت عادی بازگرداند ولی به دلیل حجم بسیار زیاد این تغییر؛حفار مرد و نیروی هیولا،او را کنترل می کرد.مرد پرنده به دلیل اینکه منشا این تغییر وحشتناک را میدانست ...

نظرات 8 + ارسال نظر
بهروز چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 12:05

به نظرم فکر کنم که مرد پرنده همون نرو باشه که تو دویل مکرای بود!
مگر نه؟
:D

پرفسور اون عکس شخصیت منفی داستانه نه مرد
پرنده

اکبر چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 12:00

قسمت بعدی رو میخوایم!!!!!!!!!!

قسمت بعدی رو بخوا!!

عسگر چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 12:00

قسمت بعدی کوووووووووووووووووووووش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قسمت بعدی اینجاست

جعفر چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 11:59

میدونی چندماهه منتظر قسمت بعدی هستیم؟ قسمت بعدی!!!!!!!!!!!!

جع جع جعفر, جع جع جعفر. اینجا گودبای پارتی جعفره...
قسمت بعدی رو فقط واسه تو گذاشتم جعفر

علی چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 11:59

خدایی از همه ی کتابایی که خوندم باحالتر بود! قسمت بعدی رو مییییییییییییییخوایم!

مگه میشه داستان من باحال نباشه؟؟ من زورو هستم

حسین چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 11:57

قسمت بعدو پس کی میزاری؟ 1000 ساله منتظریم!

برادر قسمت بعدی در سایت موجود میباشد و شما میتوانید از آن بهره ی معنوی مورد نیاز را ببرید.

امیر اسلامی سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 20:36

خیلی باحله قسمت بعد رو کی میذاری

برادر قسمت بعدی را در سایت قرار دادم و شما میتوانید آن را مطالعه کنید! برای ما هم دعا کنید برادر

سینا دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 14:41

خیلی باحال بود

مگه میشه داستان من باحال نباشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد